زندگی یعنی بخند
هر چند که غمگینی
درباره وبلاگ


از تولد رنج ما آغاز شد.

پيوندها
ست خیاطی همه کاره
تبادل لینک
عینک آفتابی 2014
خدایااااااs زمین نمیایh ....
فروشگاه ساعت مچی
s...عشق اولین و آخرینم
s...عشق اولین و آخرینم
عینک ریبن کت
پرواز پروانه ها
tanha
زندگی را دوست دارم با تمام بد بیاریش
Alireza...DissLove
وبلاگی بی هدف اما پر محتوا
فندک برقی سیگار لمسی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگي يعني بخند هر چند كه غمگيني و آدرس zeynabrada.lxbلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 25129
تعداد مطالب : 437
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1


قالب وبلاگ
قالب وبلاگ
چت روم
href='http://senatorha.com'>قالب وبلاگ


Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

داستان روزانه

ابزار وبلاگ





نويسندگان
زينب ردايي

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده : زينب ردايي
 
"آن هنگام که جوان بودم و فارغ از همه چيز و تخيّلم مرز و محدوده ای نمی شناخت، در سر آرزوی تغيير دنيا را می پروراندم. بزرگتر و
خردمندتر که شدم دریافتم جهان تغييرناپذیر است، پس افق اندیشه ام را محدودتر کردم و بر آن شدم تا تنها کشورم را تغيير دهم. اما
این هم عملی نبود.
پس از سال ها زندگی و تجربه، آخرین تلاش نااميدانه خود را صرف تغيير خانواده ام کردم. اما افسوس آنها نيز که نزدیکترین کسان به
من بودند تغيير نکردند.
اکنون که در بستر مرگ آرميده ام، به ناگاه حقيقتی را یافته ام. تنها اگر خودم را تغيير داده بودم، آن گاه نمونه ای می شدم برای
اعضای خانواده ام تا آنان نيز خود را تغيير دهند. با انگيزه و تشویق آنها چه بسا کشورم نيز اندکی اصلاح می شد، شاید می توانستم
دنيا را هم تغيير بدهم!"
 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:43 :: نويسنده : زينب ردايي

هر لحظه حرفي در ما زاده مي‏شود 
هر لحظه دردي سر بر مي‏دارد 
و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش مي‏کند 
اين ها بر سينه مي‏ريزند و راه فراري نمي‏يابند 
مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايش‏اش چه اندازه است؟

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:39 :: نويسنده : زينب ردايي

و هر روز او متولد ميشود؛ 

عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛

پير مي شود و ميميرد... 
و قرن هاست كه او؛

عشق مي كارد و كينه درو مي كند

چرا كه در چين و شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان

جواني بر باد رفته اش را مي بيند و

در قدم هاي لرزان مردش؛

گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع قلب مرد؛ 
سينه اي را به ياد مي اورد كه تهي از دل بوده

و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي كند ...

و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در قلب مالامال از درد...!

و اين, رنج است , دکتر علي شريعتي

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:11 :: نويسنده : زينب ردايي

اولین  روز  دبستان  باز گرد
شادی  آن  روزهایم  باز گرد

بازگرد  ای  خاطرات  کودکی
برسوار  اسب های  چوبکی

خاطرات  کودکی  زیباترند
یادگاران  کهن  مانده ترن

درس های  سال اول  ساده بود
آب را  بابا به سارا  داده بود

مانده در گوشم  صدایی چون  تگرگ

خش خش  جاروی مادر  روی  برگ

همکلاسی های  من یادم  کنید

باز هم  درکوچه فریادم  کنید

کاش هرگز زنگ تفریحی  نبود
جمع بودن بود  و تفریقی نبود

ای دبستانی ترین  احساس من
باز گرد این مشق ها  را خط بزن

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : زينب ردايي

یاد دارم در غروبی سردسرد

میگذشت از کوچه ما دوره گرد

دادمیزد کهنه قالی میخرم

دست دوم جنس عالی میخرم

کاسه وظرف سفالی میخرم

گر نداری کوزه خالی میخرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

عاقبت آهی کشید ،بغضش شکست

اول ماه است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت، ولی این زندگیست

بوی نان تازه هوشش برده بود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

خواهرم بی روسری بیرون دوید

گفت آقا سفره خالی میخرید؟

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:9 :: نويسنده : زينب ردايي


قاصدک

دگر حتی هم شرم میکنند پیغام چند نفر را به یک مقصد برسانند

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:8 :: نويسنده : زينب ردايي

دیدی ای دل  عاقبت  زخـمت  زدن، گفته  بودم مـردم اینجا بدن

دیدی ای دل ساقه جانت شکست،آن عزیزت عهدوپیمانت شکست

دیدی ای دل درجهان یک یارنیست،هیچکس درزندگی غمخوارنیست

دیدی ای دل حرف من بی جا نبود،ازبرای عشق اینجا جا نبود

نوبهارعُمر رادیدی چه شد ، زندگی  را هیچ  فهمیدی  چه  شد؟

دیدی ای دل دوستیها بی بهاست،کمترین چیزی که میابی وفاست

ای دل اینجا باید ازخودگم شوی،عاقبت همرنگ این مردم شوی

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : زينب ردايي

فاحشــه را خدا فاحشــه نکرد

آنانکه درشهر نان قسمت مي کنند او را لَنگ نان گذاشته اند تاهرزمان که

لنگ هم آغوشـی ماندند او را به نانی بخرند

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:4 :: نويسنده : زينب ردايي

پشت چراغ قرمز،پسرک باچشمانی معصوم ودستانی کوچک گفت

چسـب زخم نمی خواهید ؟ پنج تا صـد تومن

آهــی کشیدم وبا خـود گفـتم

تمام چسب زخمهایت راهم که بخرم نه زخمهای من خوب میشود نه زخمهای تــــو

حسین پناهی

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:2 :: نويسنده : زينب ردايي

ای دهقــــان ِ فــــــداکار ؛

تو در روزگاری بزرگ شدی

که مردی برهنه شد ! تا زنان و کودکان زنده بمانند

امّا من در روزگاری نفس میکشم

که زنی برهنه میشود ! تا کودکش از گرسنگی نمیرد

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 21:1 :: نويسنده : زينب ردايي

وقتی مُردم  منو  زود  خاکم  کنید

صورتم رو نبینید تا زود فراموشم کنید

نمیخوام بشوره مرده شور تموم بدنم

اسمتو نوشتم با خون رگم روی تنم

کفن احتیاج ندارم ، غم دنیا کفنه

تنها جایی که برام مونده همین قبر منه

قلبمو هدیه ندید، قلب شکسته کی میخواد

نمیخوام یه آشنا حتی سر خاکــم بیاد

آرزوم همیشه این بود که شبونه دفن بشم

نمیخوام کسی ببینه خون شده رنگ چِشَم

تاریخ تـولد و وفـات من هر دو یکسیت

سنگ قبر پس نزارید،چون مرگ من از بچگیست

سه و هفت و چهل و سال بخدا من نمیخوام

حــــــــرف آخــــــــــرم اینـــــــــه

هیچکسی اشکی نریزه حتی یک ذره برام

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 20:58 :: نويسنده : زينب ردايي

عمریست همه ایمان مرا با رنگ موهایم سنجیدند

اما من امشب برعکس خیلی ها با دیده سر به سراغت نیامدم

من امشب با دیده دل آمده ام به مهمانیت

اگرمرا نمیخواستی درخانه ات را به رویم باز نمیکردی

پس باصدای بلند فریاد میزنم تاهمه بدانند

خدا برای همه است

مــــــن خــــــدا را دارم

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 20:56 :: نويسنده : زينب ردايي

قطاری سوی خدا می رفت و همه ی مردم سوار شدند.
وقتی قطار به ایستگاه بهشت رسید همگی پیاده شدند.
“فراموش کردند که مقصد خدا بود نه بهشت”

 
چهار شنبه 27 آذر 1392برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : زينب ردايي

آن روزها گنجشک را رنگ میکردند جای قناری میفروختند

این روزها هوس را رنگ میکنند جای عشق میفروشند

آنروزها مال باخته میشدی و این روزها دل باخته

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : زينب ردايي

دكتر ِشريعتي مي‌نويسد:
كساني هستند كه فضاي انديشيدن آنها بر پول است،
مگر نمي‌بينيم كساني را كه امروز با پدرزنشان ازدواج مي‌كنند،
اين مگر براي پول نيست
نه دوست داشتن، نه عشق، بلكه بر اساس مقدار پول يا مثلا
تعداد قوم و خويش كه همسرش دارد. كسي كه اين محاسبه
را مي‌كند حتي احساسات غريزي حيوان را هم ندارد
براي اينكه وقتي يك حيوان نر و ماده به هم مي‌چسبند،
مي‌خواهند غريزه جنسي‌شان را ارضاء كنند، همان غريزه باز هم
معنوي‌تر از اين كاسبي است، هيچ وقت يك الاغ نر به خاطر پالان
الاغ ماده و يا به خاطر قاليچه و امثالهم به طرف آن كشش
پيدا نمي‌كند، وقتي انسان فضاي انديشه‌اش تا اين حد سقوط
مي‌كند، از الاغ هم پايين‌تر است!

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:41 :: نويسنده : زينب ردايي

هی فلانی!زندگی شاید همین باشد...

یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی...

من به گمانم زندگی باید همین باشد

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : زينب ردايي

بزرگی و شأن انسان، در بزرگی و شأن رویاهایش است.

در عظمت عشقش، در والایی ارزش هایش و در شادی و سرور تقسیم نشده اش نهفته است.

بزرگی و شأن انسان، در بزرگی و شأن افکارش، در ارزش تجسم یافته هایش، در چشم هایی که روحش از آن سیراب می گردد و در بینشی که به آن دست یافته نهفته است.

بزرگی و شأن انسان حقیقتی است که بر لبها جاری می سازد.در یاری و مساعدتی که بذل می کند، در مقصدی که می جوید و در چگونگی زیستن او نهفته است.

    بدان ای انسان! تو باید آن گونه باشی که هر که به تو می نگرد، شکوه و زیبایی خدای رحمان را در وجودت ببیند.تو همان کسی هستی که هر لبخندت، در زندگی اطرافیانت شور و نشاط می آفریند، رفتارت، گفتارت، افکارت، همه زیبا و خدایی اند، همه آسمانی و ملکوتی اند.

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:31 :: نويسنده : زينب ردايي

بگذار تا شیطنت عشق چشمان ترا به عریانی خویش بگشاید.

هر چندانجا جز رنج و پریشانی نباشد,

اما كوری را به خاطر آرامش تحمل مكن‎!

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : زينب ردايي

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار

               شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد . . .                

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:27 :: نويسنده : زينب ردايي

زندگی مثل یه پل قدیمیه!

به این فكر نكن كه اگه تنها ازش بگذری دیرتر خراب میشه،

                به این فكر كن اگه افتادی یكی باشه دستتو بگیره

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:26 :: نويسنده : زينب ردايي

راز عشق در این است که به یکدیگر سخت نگیرید.

عشقی که آزادانه هدیه نشود اسارت است.

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:25 :: نويسنده : زينب ردايي

معشوقی را که چشم انتخاب کند،

چه بسا که محبوب دل نشود.

اما آنرا که دل پسندد

، بی گمان نور چشم خواهد شد.

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : زينب ردايي

انگاه که محتاج شدم به انچه نانش خوانند،

خدای را در سبدی نهادم و به بازار بردم..

به پشيزی نخريدند..

به ابش انداختم و شدم در زمره کافران..

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : زينب ردايي

خدا وندا000!

اگر روزي بشر گردي زحال بندگانت با خبر گردي

پشيمان مي شدي از قصه خلقت

از اينجا از آنجا بودنت !

 

 

خداوندا000!

اگر روزي ز عرش خود به زير آيي

لباس فقر به تن داري

راي لقمه ي ناني

غرورت را به زير پاي نا مردان فرو ريزي

زمين و آسمان را کفر مي گويي000 نمي گويي؟

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : زينب ردايي

مــــی گــــویــنــد ســـــاده ام ..!

مـــی گـــویـــنـــد تــــو مــــرا با یــک نــگــاه ..

یـــک لبـــــخـنـــد ...

بــه بــازی میـــــگیــــری ..!

مــــــی گـــــوینــــد تـــرفنــدهـــایت ، شـــیطنـــت هــــایت ..

و دروغ هایـــت را نمــــی فهمــــم ..

مــــــی گویند ســــاده ام ..!

اما مــــــــن فـــــقــــــط دوســـتـــــت دارم ...

همیـــــــــن!

و آنــــها ایــــن را نمـــــــیفــــهمنــــد ..!!

 
یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : زينب ردايي
باید خیانت كنی.........!! .......... تا دیوونه ات باشن...!!
باید دروغ بگی...............!!........تا همیشه تو فكرت باشن...!!
باید هی رنگ عوض كنی......!!..............تا دوسِت داشته باشن...!!!!
اگه ساده ای ...!!...اگه باوفایی...!!
اگه یك رنگی...!!.........همیشه تنهایی
 
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 13:21 :: نويسنده : زينب ردايي

 
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : زينب ردايي

اون لبخندی که برای پنهان کردن دردت میزنی،
لبخند خداست به بنده اش
اون لبخندی هم که پشتش خدا باشه،
تمام مشکلاتو حل میکنه...

 
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 11:25 :: نويسنده : زينب ردايي

دنیایش را قرص هایش رنگی کرده اند ....
  رو نوشت به همه مادربزرگ ها

 
سه شنبه 19 آذر 1392برچسب:, :: 11:12 :: نويسنده : زينب ردايي

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:20 :: نويسنده : زينب ردايي

ازاو پرسیدم: چطور می توان بهتر زندگی کرد؟

جواب داد:گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن .

 زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنی.

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:19 :: نويسنده : زينب ردايي

چه رنجی است لذت ها را تنها بردن،
و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن
و چه بدبختی آزار دهنده ای ست تنها خوشبخت بودن!

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:17 :: نويسنده : زينب ردايي

از لحظه به لحظه زندگی کردن گريزي نيست.

بايد هر لحظه را چنان زندگی كني كه گوي واپسين لحظه است.

پس وقت را در جدل،گلايه و نزاع تلف نكن.

شايد لحظه بعد حتي براي پوزش طلبي در دست تو نباشد.

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:15 :: نويسنده : زينب ردايي

مترسک ناز می کند
کلاغ ها فریاد می زنند
و من سکوت می کنم....
این مزرعه ی زندگی من است
خشک و بی نشان.

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:13 :: نويسنده : زينب ردايي
 دنیا خیلی زیباتر خواهد شد اگر بیاموزیم:

 دروغ نگوییم،
 تهمت نزنیم،
 مؤدب باشیم،
 صادق باشیم،
 انتقاد پذیر باشیم،
 دیگران را آزار ندهیم،
 وجدان داشته باشیم،
 از کسی بت نسازیم،
 نظافت را رعایت کنیم،
 از قدرت سوء استفاده نکنیم،
 پشت سر کسی غیبت نکنیم،
 به عقاید همدیگر احترام بگذاریم،
 مسؤلیت اشتباهاتمان را بپذیریم،
 به قومیت و ملیت کسی توهین نکنیم،
 به ناموس دیگران چشم نداشته باشیم و
 در مورد دیگران قضاوت و پیش داوری نکنیم.

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : زينب ردايي
سلام روزگــــــــــــــــــار...
چه میکنی با نامردی مردمان..
من هم ..
اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را...
چسب میزنم...
راستی این دل ...
دل می شود.
 
 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : زينب ردايي
دلت میخواد بخندى نمیتونى
دلت میخواد گریه كنى نمیتونى
دلت میخواد ساكت باشى نمیتونى
دلت میخواد داد بزنى نمیتونى
... دلت میخواد دوست باشى نمیتونى
دلت میخواد دشمن باشى نمیتونى
دلت میخواد فكر كنى نمیتونى
دلت میخواد بى تفاوت باشى نمیتونى
دلت میخواد برى نمیتونى
... دلت میخواد بمونى نمیتونى
دلت میخواد به یاد بیارى نمیتونى
دلت میخواد فراموش كنى نمیتونى
دلت میخواد زندگى كنى نمیتونى
دلت میخواد بمیرى نمیتونى
بعدش هى بهت میگن درست میــــــــــــــــشه.
 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : زينب ردايي

پرسیدم چگونه بهتر زندگی کنم:

با کمی مکث جواب داد! گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر

با اعتماد زمان حال را بگذران

و بدون ترس برای آینده آماده شو

ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز

شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن

زندگی شگفت انگیز است اگر بدانی چطور زندگی کنی

- پرسیدم آخر

و او بدون اینکه متوجه پرسشم شود ادامه داد: مهم نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی حتی برای یک نفر!

کوچک باش و عاشق ، که عشق خود می داند آئین بزرگ کردنت را ...

بگذار عشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن.

- داشتم به سخنانش فکر می کردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد:

هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب بیدار می شود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرامی چرد.

آهو می داند که باید از شیر سریع تر بدود تا طعمه او نشود.

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می گردد و می داند که باید از آهو سریع تر بدود تا گرسنه نماند ...مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو!!! مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگی ات با تمام توان شروع به دویدن کنی.

- به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی می خواستم باز هم ادامه دهد و باز هم ...

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و گفت:

زلال باش ... زلال! فرق نمی کند که گودال کوچک آبی باشی یا دریای بیکران ، زلال که باشی آسمان در تو پیداست

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : زينب ردايي

برای رسیدن به آرامش

باید آدمها را سکوت کرد!

کلا باید زندگی را سکوت کرد!!!!

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:54 :: نويسنده : زينب ردايي

دستانت را دور گردنــم حلقه کــن

 این دوست داشتنی ترین شال گردن روزهای مــن است..