چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : زينب ردايي
پسری که خیلی دوست دختر داشت بالاخره عاشق شد و ازدواج کرد…!! بعد خدا بهش یه دختر داد…!! یه روزی خدا بهش گفت یادته چه جوری اشک دخترها رو در میاوردی…!! حالا خودت دختر داری…!! نظرت چیه…!!؟؟تحمل اشکش و داری…!!؟؟ گفت:فقط میتونم بگم پشیمونم و امیدوارم همه اونها که دلشون رو شکستم منو ببخشن! هیچ پدری طاقت دیدن اشکهای دختر شو نداره! پدرهای اینده خوب فکر کنید زمین گرده ها! نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |