سه شنبه 9 دی 1392برچسب:, :: 13:41 :: نويسنده : زينب ردايي
خدایا دیوونتم نمیدونم چطور کسی با این عظمتش میتونه اینقدر مهربون فروتن عاشق صبور بخشنده و بینظیر باشه ؟ خدایا واقعا موندم چطور؟ با اینکه عالم تمام اسراری ولی اشتباهات معشوق خطاکارت را چه ساده فراموش میکنی . تفاوت گذاشتن بلد نیستی . به حرف های دل زینب گوش میدادی . همان طور به درد دل های منی که هرگز بنده ی ایده آلت نبودم . میبخشی ، میگذری و عشق میورزی ولی همین انسان که ادعا میکند از روج توست تا به عرش رسد گذشته اش را از یاد میبرد و تنها تو دانی چه فخر ها که نفروشد ...بخشش و دوستی پیش کشش . خدایا ، میخوامت ! میدونم این حقو ندارم ولی تورو برای همیشه درز کنارم میخوام . نمیدونم چرا حس میکنم ترس هایم دارند کم کم بینمان فاصله میندازند . خدایا من ناتوانم این بار تو بزرگی کن دستمو بگیر نذار برم نذار ببرنم . التماست میکنم خدایا من به آغوش تو عادت کردم نه آغوش ترس ها و تنهایی ها . بی حضور تو ، بدون نوازش های تو خدایا ... خواب با من قهر کرده است . تنهام نذار . من بی تو هیچی نیستم . هیچی . منو فرا خواندی و بهم ثابت کردی که بی نظیر ترین عاشق ، دوست و معبودی . حال مرا از خود نران که عاشق شدم . خودت شاهدی که بی تو چه حالی دارم . خدایا بغلم کن . محتاج آغوشمتم . نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |