دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : زينب ردايي
مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند قطار شروع به حرکت کرد. پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد:“پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند”م رد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان،زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند. زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد قطراتش روی من چکــید.
“چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟” مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |