زندگی یعنی بخند
هر چند که غمگینی
درباره وبلاگ


از تولد رنج ما آغاز شد.

پيوندها
ست خیاطی همه کاره
تبادل لینک
عینک آفتابی 2014
خدایااااااs زمین نمیایh ....
فروشگاه ساعت مچی
s...عشق اولین و آخرینم
s...عشق اولین و آخرینم
عینک ریبن کت
پرواز پروانه ها
tanha
زندگی را دوست دارم با تمام بد بیاریش
Alireza...DissLove
وبلاگی بی هدف اما پر محتوا
فندک برقی سیگار لمسی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان زندگي يعني بخند هر چند كه غمگيني و آدرس zeynabrada.lxbلینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 58
بازدید هفته : 70
بازدید ماه : 521
بازدید کل : 25647
تعداد مطالب : 437
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1


قالب وبلاگ
قالب وبلاگ
چت روم
href='http://senatorha.com'>قالب وبلاگ


Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

داستان روزانه

ابزار وبلاگ





نويسندگان
زينب ردايي

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:9 :: نويسنده : زينب ردايي
سلام روزگــــــــــــــــــار...
چه میکنی با نامردی مردمان..
من هم ..
اگر بگذارند ...
دارم خرده های دلم را...
چسب میزنم...
راستی این دل ...
دل می شود.
 
 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : زينب ردايي
دلت میخواد بخندى نمیتونى
دلت میخواد گریه كنى نمیتونى
دلت میخواد ساكت باشى نمیتونى
دلت میخواد داد بزنى نمیتونى
... دلت میخواد دوست باشى نمیتونى
دلت میخواد دشمن باشى نمیتونى
دلت میخواد فكر كنى نمیتونى
دلت میخواد بى تفاوت باشى نمیتونى
دلت میخواد برى نمیتونى
... دلت میخواد بمونى نمیتونى
دلت میخواد به یاد بیارى نمیتونى
دلت میخواد فراموش كنى نمیتونى
دلت میخواد زندگى كنى نمیتونى
دلت میخواد بمیرى نمیتونى
بعدش هى بهت میگن درست میــــــــــــــــشه.
 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 16:52 :: نويسنده : زينب ردايي

پرسیدم چگونه بهتر زندگی کنم:

با کمی مکث جواب داد! گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر

با اعتماد زمان حال را بگذران

و بدون ترس برای آینده آماده شو

ایمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز

شک هایت را باور نکن وهیچگاه به باورهایت شک نکن

زندگی شگفت انگیز است اگر بدانی چطور زندگی کنی

- پرسیدم آخر

و او بدون اینکه متوجه پرسشم شود ادامه داد: مهم نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی حتی برای یک نفر!

کوچک باش و عاشق ، که عشق خود می داند آئین بزرگ کردنت را ...

بگذار عشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی

موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه پایان رسیدن.

- داشتم به سخنانش فکر می کردم که نفسی تازه کرد و ادامه داد:

هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب بیدار می شود و برای زندگی کردن و امرار معاش در صحرامی چرد.

آهو می داند که باید از شیر سریع تر بدود تا طعمه او نشود.

شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا می گردد و می داند که باید از آهو سریع تر بدود تا گرسنه نماند ...مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو!!! مهم این است که با طلوع آفتاب از خواب برخیزی و برای زندگی ات با تمام توان شروع به دویدن کنی.

- به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی می خواستم باز هم ادامه دهد و باز هم ...

که چین از چروک پیشانیش باز کرد و گفت:

زلال باش ... زلال! فرق نمی کند که گودال کوچک آبی باشی یا دریای بیکران ، زلال که باشی آسمان در تو پیداست

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : زينب ردايي

برای رسیدن به آرامش

باید آدمها را سکوت کرد!

کلا باید زندگی را سکوت کرد!!!!

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:54 :: نويسنده : زينب ردايي

دستانت را دور گردنــم حلقه کــن

 این دوست داشتنی ترین شال گردن روزهای مــن است..

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:52 :: نويسنده : زينب ردايي

گــاهـی مـرا یــاد کن

 مـــن همانم که اگـر ساعتـی از من بـی خــبر بــودی

 آسمــان را به زمــین میدوختی..

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:47 :: نويسنده : زينب ردايي

من شكستم آري تو شكستم دادي

  من غريبم آري تو غريبم كردي

 تو مرا همچون شمع از سر جور و جفا سوزاندي

 تو مرا سوزاندي تو مرا بر در و ديوار بدي كوباندي

 تو مرا از بودن تو مرا از من و از ما و تو پنجره ها ترساندي

 تو مرا از فردا... تو مرا از دريا... تو مرا ترساندي

من اسيرم آري تو اسيرم كردي...

بي خبر از باران.. تو كويرم كردي

 از شراب دوري تو چه سيرم كردي

 من شكستم آري

تو شکستم دادی..

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : زينب ردايي

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله اش در قطار نشسته بود.

در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند

قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود

پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد

فریاد زد:“پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند”م

رد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان،زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند

و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره فریاد زد:

” پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:

پدر نگاه کن باران میبارد قطراتش روی من چکــید.


زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:

“‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟”

مرد مسن گفت:

” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!

 

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : زينب ردايي

کاش یادت نرود ...

روی آن نقطه ی پررنگ بزرگ....

بین بی باوری انسانها...

یک نفر میخواهد با تو تنها باشد...

نکند کنج هیاهو بروم از یادت

 
دو شنبه 18 آذر 1392برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : زينب ردايي