چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:, :: 10:19 :: نويسنده : زينب ردايي
پسری که خیلی دوست دختر داشت بالاخره عاشق شد و ازدواج کرد…!! بعد خدا بهش یه دختر داد…!! یه روزی خدا بهش گفت یادته چه جوری اشک دخترها رو در میاوردی…!! حالا خودت دختر داری…!! نظرت چیه…!!؟؟تحمل اشکش و داری…!!؟؟ گفت:فقط میتونم بگم پشیمونم و امیدوارم همه اونها که دلشون رو شکستم منو ببخشن! هیچ پدری طاقت دیدن اشکهای دختر شو نداره! پدرهای اینده خوب فکر کنید زمین گرده ها! ![]()
سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 12:27 :: نويسنده : زينب ردايي
گاهی آنقدر تنها می شوم که خدا هم به تقدیر می گوید : ![]()
سه شنبه 24 دی 1392برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : زينب ردايي
خدا دلم زنگ تفریح می خواهد … ![]()
دو شنبه 23 دی 1392برچسب:, :: 10:11 :: نويسنده : زينب ردايي
میگویند عشق ان است که به او نرسی..!! و من میدانم چرا!!!... زیرا در روزگار من کسی نیست که زنانه عاشق شود و مردانه بایستد!!!.. ![]()
دو شنبه 23 دی 1392برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : زينب ردايي
گاهی احساس میکنم روی دست خدا مانده ام.... خسته اش کرده ام.... خودش هم نمیداند بامن چه کند...!!!!!! ![]()
دو شنبه 23 دی 1392برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : زينب ردايي
کوچک بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم.... اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم.. کاش همان کودکی بودیم که حرف هایش را از نگاهش میتوان خواند... اما اکنون که فریاد هم بزنیم کسی نمیفهمد... ودل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم... سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست.... دنیا را ببین ......بچه بودیم از اسمان باران می امد .... بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید... بچه بودیم دل دردها را با هزار ناله میگفتیمو همه میفهمیدند.... بزرگ شده ایم درد دل را با صد زبان به کسی میگوییم......هیچ کس نمیفهمد..!!!!! ![]()
یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : زينب ردايي
تقدیم به صاحب چشمانی که آرامش قلب من است .................... و صدایش دلنشین ترین ترانه من است....... با بودنت برایم عادتی ساختی که بی تو بودن را باور ندارم .....چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوبتر شد که دنیای من شدی...... همیشه بامن بمان و بدان تا بیکران عشق عاشقانه دوستت دارم.......... ![]()
یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : زينب ردايي
تنهایی را بلندترین شاخه درخت خوب میفهمد...... انگار هر چه بزرگتر میشویم تنهاتر میشویم... براستی خدا از بزرگی تنهاست یا از تنهایی بزرگ.....؟؟؟؟ ![]()
یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : زينب ردايي
به جرم وسوسه چه طعنه هایی که نشنیدی حوا...! پس از تو....! همه تا توانستند آدم شدند....! چه صادقانه حوا بودی .... و چه ریاکارانه آدمیم...!!!! ![]()
یک شنبه 22 دی 1392برچسب:, :: 11:19 :: نويسنده : زينب ردايي
خدایا........ آغوشت را امشب به من میدهی ....؟ برای گفتن چیزی ندارم اما برای شنیدن حرف های تو گوش بسیار.... میشود من بغض کنم..؟؟ تو بگویی مگر خدایت نباشد که اینگونه بغض کنی.... میشود من بگویم خدایا...؟!!!! تو بگویی جان دلم..؟؟!! میشود بیایی ؟؟؟؟ تمنا میکنم.............! ![]() ![]() |